.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۰۷→
اخمی روی پیشونیم نشوندم وسر بلند کردم...اما حتی نیم نگاهی به شقایق ننداختم!...خیره شدم به در آسانسور که پشت ماشینم قرار داشت...از خیره شدن تو چشمای این بَشرم متنفرم چه برسه به حرف زدن باهاش!...
بالحن خشک وجدی گفتم:صدبار بهت گفتم وبازم برای بار صدویکم میگم...من عزیزتو نیستم!...
واخمم وغلیظ تر کردم تا تاثیر حرفم بیشتر باشه...می خواستم زودتر گورش وگم کنه وبره!
برعکس تصورم قدمی بهم نزدیک شد!...
نفس عمیق وکشداری کشید وبالحن مثلا پرعشوه اما ازنظر من حال بهم زنی گفت:ارسلان...تو هرکاری کنی،هرچیزی بگی،بازم برای من عزیزی...
پوزخندی روی لبم نشست...
خیره خیره در آسانسور ونگاه می کردم!...زیرلبی گفتم:اگه واست عزیزم،زودتر گورت وگم کن...نذار با
بودنت،کسی که واست عزیزه زجر بکشه!
نگاه خیره اش روی من ثابت بود...روی منی که حتی کوچک ترین نگاهی بهش نمی انداختم...
صدای ناراحت ودلخورش به گوشم خورد:
چرا بهم نگاه نمی کنی؟...تو داری بامن حرف میزنی نه با آسانسور!
اخمم وتمدید وکردم وبالحن جدی جواب دادم:
- حتی نگاه کردن به توام برام عذاب آوره...ارزش یه نیم نگاهم نداری شقایق...حتی یه نیم نگاه!
پوزخند صدا داری زد...بالحنی که مختص عشوه های مزخرف خودش بود،گفت:چرا 8 سال پیش ارزش خیره شدن داشتم اما حالا حتی ارزش یه نیم نگاهم ندارم؟...
پوزخند صداداری تحویلش دادم...درست مثل خودش!
- تو اون موقعم ارزش نداشتی،من خر بودم که فکر می کردم با ارزشی...حالا که عاقل شدم،به بی ارزش بودنت پیبردم!
یه قدم دیگه بهم نزدیک شد...سرش وبلند کرد وخیره شد توچشمام...
بدجور بهم نزدیک بود...به حدی که حالم داشت از بوی عطرزننده اش بهم می خورد!
بالحن خشک وجدی گفتم:صدبار بهت گفتم وبازم برای بار صدویکم میگم...من عزیزتو نیستم!...
واخمم وغلیظ تر کردم تا تاثیر حرفم بیشتر باشه...می خواستم زودتر گورش وگم کنه وبره!
برعکس تصورم قدمی بهم نزدیک شد!...
نفس عمیق وکشداری کشید وبالحن مثلا پرعشوه اما ازنظر من حال بهم زنی گفت:ارسلان...تو هرکاری کنی،هرچیزی بگی،بازم برای من عزیزی...
پوزخندی روی لبم نشست...
خیره خیره در آسانسور ونگاه می کردم!...زیرلبی گفتم:اگه واست عزیزم،زودتر گورت وگم کن...نذار با
بودنت،کسی که واست عزیزه زجر بکشه!
نگاه خیره اش روی من ثابت بود...روی منی که حتی کوچک ترین نگاهی بهش نمی انداختم...
صدای ناراحت ودلخورش به گوشم خورد:
چرا بهم نگاه نمی کنی؟...تو داری بامن حرف میزنی نه با آسانسور!
اخمم وتمدید وکردم وبالحن جدی جواب دادم:
- حتی نگاه کردن به توام برام عذاب آوره...ارزش یه نیم نگاهم نداری شقایق...حتی یه نیم نگاه!
پوزخند صدا داری زد...بالحنی که مختص عشوه های مزخرف خودش بود،گفت:چرا 8 سال پیش ارزش خیره شدن داشتم اما حالا حتی ارزش یه نیم نگاهم ندارم؟...
پوزخند صداداری تحویلش دادم...درست مثل خودش!
- تو اون موقعم ارزش نداشتی،من خر بودم که فکر می کردم با ارزشی...حالا که عاقل شدم،به بی ارزش بودنت پیبردم!
یه قدم دیگه بهم نزدیک شد...سرش وبلند کرد وخیره شد توچشمام...
بدجور بهم نزدیک بود...به حدی که حالم داشت از بوی عطرزننده اش بهم می خورد!
۷.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.